نشانه
درباره وبلاگ


بنام آفریننده اندیشه ها توانا بود هر که دانا بود زدانش دل پیر برنا بود دوستان عزیز سلام! امیدوارم اندیشه سبزتان همیشه سبز باشد و رازیانه افکار تان همیشه مروارید وار در حال رستن و تکامل، قدم تان را به این وبلاگ گرامی میدارم. سعی من در صفحات مجازی جادوی" وبلاگ نویسی" هم سرگرمی و هم مطالبی که باهدف ارایه اطلاعات مفید ( تا جای که توان داشته باشم) در زمینه های مختلف ( اجتماعی، تاریخی، دینی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی) می باشد که در تدوام این کار به دیدگاه های عالمانه و منصفانه شما نیاز دارم تا با لطف خود اشتباهات من را تذکرداده و از نقطه نظرات مفید شما در بهینه سازی کیفیت و کمیت مطالب استفاده خواهم کرد.
نويسندگان
شنبه 4 شهريور 1391برچسب:, :: 18:57 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

سلام

از اونجایی که چند وقتی نظرسنجی وبلاگم درست کار نمیکنه و حتی نمیتونستم پست بذارم......

و بدتر ازهمه تو بعضی از وبلاگها آدرس وبلاگم رو به خاطر اینکه مال لوکس بلاگه نمیتونم بذارم...

قصد دارم بی خیال این لوکس بلاگ بشم و ...!

نظر مثبت شما چیه؟؟؟

از همین الان هم دست به کار میشم و اون یکی رو فعالش میکنم!!

اینم آدرسش:

goodafghanboy.blogfa.com/

یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:عید فطر, :: 1:59 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

خداحافظ ماه پروردگار الرحم الراحمین

خداحافظ ماه لحظه های افطار و سحر

خداحافظ ماه نعمت و رحمت و برکت

خداحافظ ماه شب های نورانی قدر...

ضمن عرض قبولی طاعات و عبادات شما در ماه خدا...

عید سعید فطر رو خدمت امام زمان (عج) و تمام مسلمانان جهان تبریک عرض میکنم.

پیامبر بزرگوار اسلام میفرمایند: بدبخت واقعی کسیه که این ماه رو پشت سر گذاشته باشه و گناهش بخشیده نشه!

امیدوارم ما جزء این دسته از افراد نباشیم....(آمین)

امیدوارم آرزوهای همه شما در این ماه برآورده با خیر و برکت شده باشه و ما رو نیز از دعای خیرتون فراموش نکرده باشید!

جمعه 26 مرداد 1391برچسب:, :: 23:33 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

عجب روز جالبی بوده این روز تولد!

معمولاً روز تولد تو خانواده ما زیاد موضوع هیجان انگیزی نیست...

البته استثنائاتی وجود داره! (امان از دست دخترا)

خلاصه قضیه از این قراره که امشب بعد از باز کردن صفحه فیس بوکم کلی پیام تبریک دیدم!

وقتی هم اومدم تا تو وبلاگم مطلبی بذارم هم یکی از دوستان تبریکی نوشته بود که جای تشکر داره!

امروز با اینکه کلی خسته و مانده شده بودم...

بادیدن این پیامها کلی از خستگیم رفع شد!

البته تولدم دیروز بود که خودمم فراموش کرده بودم!

چهار شنبه 25 مرداد 1391برچسب:, :: 12:30 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

بعضی موقع ها آدم فکر میکنه بیکاره..

ولی اینقدر سرش شلوغه که حد نداره

یادش بخیر اول تابستون چه برنامه ریزی کرده بودم چی شد!!

چه تصمیمات جالبی برای مطالعه کتابهای مختلف گرفته بودم و عزم خودم رو جزم کرده بودم که نتونستم...

چه فیلمها و سریالهایی که برنامه ریزی کرده بودم ببینم و نشد...

گاهی اوقات درگیر کارای مختلف و فرعی میشی که کارای اصلی و یا مفیدی که باید انجام بدی رو نمیتونی انجام بدی!

یعنی درواقع بیکاری ولی بدجور سرت شلوغه

من این روزا همین حس رو دارم!

جمعه 20 مرداد 1391برچسب:, :: 1:31 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

 

اَللهُمّ الْعَن قتَلهَ اَمیرالمؤمنین

بی علی دنیا ندارد اعتبار

وای بر ما وای بر این روزگار

شهادت مولای متقیان امیرمؤمنان حضرت علی (ع) را به پیشگاه امام عصر(عج) و پیروانش تسلیت عرض میکنم

سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:شب قدر, شب مغفرت, :: 17:27 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

شب قدر است و من قدری ندارم

چه سازم توشه قبری ندارم

مبادا لیله القدر سر آید

گنه بر ناله ام افزون تر آید

مبادا ماه تو پایان پذیرد

ولی این بنده ات سامان نگیرد

التماس دعا

پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 18:0 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

 

من در كابل

5شنبه 29 تيرماه91 ساعت 9صبح

كنار مسجد شاه دوشمشيره!!

جاي همه دوستان خوبم خالي و همينطور همه دوستاني كه دوست دارند در اين محل عكس بگيرند!!

دو شنبه 26 تير 1391برچسب:کابل,افغانستان,کابل گردی, :: 9:26 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

سلام

نمردم و پايتخت كشورم افغانستان رو هم ديدم

مصطفي احمدي

در كابل

26 تيرماه 91

ساعت 9:53

جاي همه دوستان خوبم خالي است

انشاالله در آينده اي نه چندان دور سفرنامه خود را خواهم نوشت.

پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:, :: 19:26 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

پدربزرگ و مادربزرگ نعمتهایی از جانب خدا هستند..

کسایی هستند که میتونند ارزش ها و عقاید درست رو به نوه هاشون آموزش بدن

کسایی هستند که میتونند برای نوه ها و بچه هاشون ایجاد امیدواری کنن

به قشنگی میتونند وظیفه پنداموزی رو انجام بدن..... ولی..

ولی من متاسفانه از همون اول فقط دوتاشون رو داشتم یعنی فقط پدربزرگ و مادربزرگ مادریم..

که متاسفانه....

دیگه ندارمشون...

هنوز یکسال از فوت مادربزرگم نگذشته که پدربزرگ خوبم نیز رفت کنار همسر خوبش..

ولی آخه چرا این موقع..

چرا اینجا...

چرا الان که مسافره..

چرا الان که مهمان ما بود..

چقدر این دنیا بی وفاست

کمتر از 10روز پیش بردمش کوه خضر

کمتر از 10روز پیش باهاش رفتم جمکران

باهاش میرفتم کتاب میخریدم

براش بلیط مشهد خریدم تا بتونه برگرده

مثل قدیم که بچه بودم برام قصه میگفت ولی قصه هاش فرق میکرد

قصه زندگی میگفت

قصه مردانگی میگفت

قصه مهربانی و عطوفت میگفت

قصه عشق و عاشقی برام میگفت

متاسفم از اینکه...

ایندفعه نتونستم خوب مواظبش باشم

ایندفعه نتونستم براش میزبان خوبی باشم

دیشب چشم انتظارش بودم ولی دیگه نیومد که نیومد

تا حالا تو عمرم اورژانس نرفته بودم

تا حالا تو عمرم سردخونه نرفته بودم

و ای کاش هیچ وقت نمیرفتم

خدا رحمتت کنه بابابزرگ خوبم

خدا رحمتت کنه که خیلی چیزا ازت یاد گرفتم

خدا رحمتت کنه که خیلی دلم برات تنگ شده و دوست دارم زودتر بیام پیشت

جواب کسایی که تو هرات چشم به راهتند رو چی بدم

جواب خاله و دایی هام رو چی بدم

واقعاً همونطور که پست پیش گفتم

لعنت بر بغض که بدجوری الان تو گلوم گیر کرده

بدجوری داره دیوونم میکنه

دیشب نتونستم در حضور مادرم جلو خودمو بگیرم و بغلش کردم و زدم زیر گریه

بیچاره مادرم که تو کمتر از دو سال غم عزیزان زیادی رو دیده...

خدا رحمت کنه همه اسیران در خاک رو..

چیزی که هست اینه که اون رفت به دیار حق..

و من و تو هستیم که تو این دنیای ناحق موندیم!!!

برای شادی روح اموات صلوات

اللهم صل علی محمد و آل محمد

سه شنبه 13 تير 1391برچسب:بغض,جملات عارفانه, :: 20:32 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

میگن خندیدن خوبه...

منم تقریباً اعتقاد دارم چون یه سری از فوایدش رو شنیدم!

میگن قهقهه عالیه...

ولی من زیاد اعتقادی ندارم چون همیشه این رو شنیدم که پیامبر اسلام هیچ وقت قهقهه نمیکردند و این کار رو مناسب نمیدونستند.

میگن گریستن آدم رو آروم میکنه...

نمیدونم چی بگم در مورد این جمله... منکه معمولاً همینطورم هرچند میگن مرد گریه نمیکنه!

اما این رو خودم میگم:

لعنت بر بغض....

لعنت بر بغض....

خیلی ازش بدم میاد

بدم میاد.

جمعه 9 تير 1391برچسب:, :: 22:57 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

یه هفته ای هست امتحانات تموم شده!

دیگه دانشگاه کار خاصی ندارم برم مگر برای امانت گرفتن کتاب!

یکسال دیگه هم از عمرم گذشت!

اگر این یکسال تحصیلی ام رو مورد ارزیابی بخوام قرار بدم..

در کل بد نبوده!! نمره قبولی به خودم میدم!

ولی از خودم بیشتر از این انتظار داشتم..

حداقلش اینه که فک میکنم چیزای زیادی یاد گرفتم..

تجارب خوبی بدست آوردم..

چه تو زمینه کاری و چه تو درسی..

با آدمای زیادی آشنا شدم و آدمای زیادی رو شناختم!!!

تو بعضی کارام کمی محتاط تر شدم(نمیدونم چرا)!!

تو بعضی کارام هم کمی پر ریسک تر!!

به بعضی از نقاط ضعفم به خوبی پی بردم و امیدوارم بتونم اصلاحشون کنم..

در سالی که گذشت، هم فعالیت های فرهنگی دانشجویی زیادی داشتم و هم درسای اصلی رشته ام(اقتصاد) رو پاس کردم که از اهمیت بالایی برخوردارند ولی بازم فکر میکنم نه اون فعالیت ها عطش من رو کم کرده و نه اون درسا!!

تشنه تر از قبل شدم..

ولی در این سالی که گذشت اینو فهمیدم به خوبی از موضوعاتی فرار کردم یا خودم رو دور نگه داشتم..

امیدوارم به خیر و صلاحم بوده باشه..

ولی هنوز جاده ای بی انتها جلومه و فکر میکنم راه زیادی برای پیمودن در پیش دارم..

التماس دعا

پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:, :: 22:24 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

ای اسب بی پروا از قلب این صحرا

مرا ببر امشب به شهر شادی ها

بگذر از این صحرا چون نعره طوفان

تا دل سبک گردد ز رنج بی پایان

دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:, :: 1:28 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد

دل رمیده ما را انیس و مونس شد

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت

به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد

.....................

هفته ای که گذشت....

یه هفته بسیار سخت و جالب و پر از سود و زیان رو داشتم

اول هفته که دوتا امتحان سخت رو پشت سر گذاشتم..

بعد ارائه یه تحقیق برای درس آمار که دو روز کامل وقتم رو گرفت ولی در عوض ارزشش رو داشت (به دلایل مهمی)!

این وسط ها هم یه امتحان دیگه رو ردش کردم که شاید زیاد مهم نبود!

آخر هفته هم که بسیار برایمان سنگین تمام شد

در گذشت جوان ناکام..

 کارت گرافیک سیستمم ..

متاسفانه به دلیل نرسیدن هوای پاک و از کار افتادن فنش سوخت!

به مدت سه شبانه روز به دور از کامپوترم بودم و اونوقت فهمیدم اعتیاد عجب چیزی بدیه...

سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:, :: 18:37 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

بعضي وقت ها بايد روي يه تيكه كاغذ بنويسي...

تــــــــعـــطـيـــل اســت.

بعدش اونو بچسبوني پشت شيشه افكارت!!

تا بتوني به خودت استراحت بدي....

دراز بكشي..

دستهات رو بذاري زير سرت..

به آسمان خيره بشي..

لذت ببري..

خودت رو به بي خيالي بزني..

سوت بزني براي خودت...

پشت شيشه ذهنت، افكارت رو ببيني كه صف كشيدن

اون وقت به خودت بگي..

بذار منتظر باشند...

سه شنبه 9 خرداد 1391برچسب:, :: 1:12 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

 

امام کاظم علیه السلام فرمودند:

مردم چهار گروهند: جاهلى كه غرق در هوا و هوس و درمعرض هلاكت است.

عابدى كه تظاهر به تقوا ميكند و هر چه بيشتر عبادت مينمايد، تكبرش بيشتر ميشود.

عالمى كه ميخواهد پشت سرش حركت كنند و دوست دارد از او تعريف نمايند.

وحق شناسِ حق پويى كه دوست دارد حق را به پادارد، اما يا ناتوان است و يا زير سلطه.

چنين فردى بهترين نمونه روزگار و عاقلترين مردم دوران است.....


اَلنّاسُ عَلى اَرْبَعَةِ اَصْنافٍ: جاهِلٌ مُتَرَدّى مُعانِقٌ لِهَواهُ وَ عابِدٌ مُتَقَوّىكُلَّما اَزْدادَ عِبادَةً اَزْدادَ كِبْرا وَ عالِمٌ يُريدُ اَنْ يوطَاَ عُقْباهُ وَ يُحِبُّ مَحْمِدَةَ النّاسِ وَعارِفٌ عَلى طَريقِ الحَقِّ يُحِبُّ القيامَ بِهِ فَهُوَ عاجِزٌ اَوْ مَغْلوبٌ فَهذا اَمْثَلُ اَهْلِ زَمانِكَ وَاَرْجَحُهُمْ عَقْلاً؛
خصال شیخ صدوق ص265

اين حديث رو گفتم چون واقعاً  در اين روزها به طور شديدي باهاشون برخورد دارم!!!

به خصوص با گروه اول!!!

جمعه 5 خرداد 1391برچسب:, :: 1:28 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

چرا بعضي افراد دوست دارن هرچي كه در مورد بقيه ميدونن بيان كنند!!!

چرا گاهي اوقات افراد بدون تامل در يك لحظه حرفهايي رو ميزنن كه شايد بعداً درست كردنش سالها طول بكشه...

چرا عادت كرديم كارهايي رو انجام بديم كه ميدونيم اشتباهه ولي بازم انجامش ميديم و دچار اشتباه ميشيم!!!

چرا گاهي اوقات كه بايد حرفي بزنيم سكوت ميكنيم و جايي كه نبايد چيزي بگيم حرف ميزنيم!!!!

چرا گاهي اوقات ما التماس ميكنيم و جوابي نميشنويم ولي خودش ميگه بخوان تا استجابتت كنم!!!

چرا گاهي اوقات جايي كه بايد از عقلمون كار بگيريم از دل فرمان ميبريم و جايي كه بايد حرف دل رو گوش بديم عاقل ميشيم!!!

چرا گاهي اوقات به راحتي از دست بعضي ها ناراحت ميشيم و به سختي ميتونيم اون ناراحتي رو از دلمون پاك كنيم ولي جاي ديگه به سختي دلي رو به دست مياريم و به راحتي اون دل رو ميشكنيم؟؟؟؟

و چراهاي زيادي كه امشب تو ذهن من ميچرخه و من براي خيلي هاشون نميتونم جواب پيدا كنم!!!

..................................................................

ميگن خواستني ها و دوست داشتني ها رو بايد طلب كني!!!

بايد به دنبالش بدوي!!

چون با نگاه كردن كاري درست نميشه!!!

حداقل آرزوهات رو بلند تو دلت فرياد بزن!!!

التماس دعا!!!

 

دو شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:58 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

كاش انسان مانند شمع يك روز به معناي واقعي زندگي ميكرد.......

اما كنار پروانه خودش....

جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:56 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

سلام بر شب و روز ميلاد تو

و تبريك و تهنيت به آخرين مرد بت شكن از اولاد تو

ميلاد حضرت زهرا(س) و همچنين روز مادر و زن را به همه مسلمانان جهان تبريك عرض ميكنم.

 

شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:57 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

خشكي؟

خشكي كشتي كه براي من خيلي بزرگه...

مثل يه پلي كه خيلي طولانيه.....

يا مثل يه آهنگي كه خيلي وقته نميدونم چجوري بايد بسازمش...

تا حالا نتونستم به اين كشتي برسم.....

ولي هنوز اميدوارم به اين كشتي برسم...

و مطمئنم روزي به اين كشتي خواهم رسيد...

و اون موقع است كه قطعاً به آرامش خواهم رسيد...

و وقتي به اين كشتي رسيدم هرگز پياده نخواهم شد...

چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:59 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

بعضي ها دم از فراموشي و  فراموش كردن ميزنند ولي اين رو بايد بدونند:

دست عشق از دامن دل دور باد...

مي توان آيا به دل دستور داد؟

مي توان آيا به دريا حكم كرد...

كه دلت را يادي از ساحل مباد؟

موج را مي توان آيا فرمود: ايست؟

باد را فرمود: بايد ايستاد.......

آنكه دستور زبان عشق را

بي گذاره در نهاد ما نهاد

خوب ميدانست تيغ تيز را

در كف مستي نمي بايد نهاد...

دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:33 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

واي از دنيا كه يار از يار مي ترسد

غنچه هاي تشنه از گلزار مي ترسد

عاشق از آوازه دلدار مي ترسد

اين طبيب از ديدن بيمار مي ترسد....

 

گريه كردم ناله كردم حلقه بر هر در زدم

سنگ سنگ كلبه ويرانه را بر سر زدم....

 

جام ها ديگر نوشي ندارد، عشق آغوشي ندارد

بر من و بر ناله هايم هيچ كس گوشي ندارد.......

 

یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:21 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

من از تاريكي شبهاي فردا سوز ميترسم...

از اين تنهايي تكراري هر روز ميترسم...

من از شب سايه هاي پشت هر ديوار ميترسم...

از اين تخريب و فرسايش، از اين آوار ميترسم...

بدون اون نميميرم فقط با مرگ درگيرم..

نميتونم، نميميرم ، فقط يا مرگ درگيرم..

نميمونم، ميدونم از اين تكرار دلگيرم...

پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 14:13 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

ميدونيد چيه؟؟؟؟؟

غريبي من از زندگي در اين نيست كه تو غربت زندگي ميكنم....

از تنهايي هم نيست...

شايد از بي كسي هم نيست...

در واقع غريبي من از اينه كه از نزديك ترينهايم دورم....

و به دورترينهايم نزديكم...

یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, :: 20:41 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

نمیدونم چرا بعضی وقتها ناهارم رو دیر میخورم یا اصلاً نمیخورم...

بدتر از اون که شامم رو نصف شب میخورم....

صبحانه که اصلاً دیگه نمیتونم بخورم...

به آهنگ های تکراری گوش میدم...

بدتر از همه جدیداً سر کلاس اصلاً حواسم به درسهام نیست...

هر چقدر که سعی میکنم نمیتونم تمرکز کنم....

روی اکثر کارهام دیگه تمرکز ندارم...

میترسم از همین هفته که امتحانات میانترمم یکی پس از دیگری نزدیک میشه بزنم خرابشون بکنم...

احساس میکنم دیگه لباسهام بهم نمیاد...

کم کم از همه چی داره بدم میاد

یک کلام:

خستم ولی نمیدونم چکار کنم، چه جوری خودم رو ریستارت کنم چون بدجوری هنگ کردم..

بدجوری احساس تنهایی میکنم...

خیلی سخته ادم همچین وضعی داشته باشه...

تا حالا تو همچین وضعی گیر افتاده بودی؟؟

راه حل شما چیه؟؟؟

سه شنبه 15 فروردين 1391برچسب:, :: 21:53 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

ای داد از این دنیا و مردم این زمونه:

چون تو این دنیا و این زمونه:

باید خیانت کنی!....... تا دیوانه ات باشن!....

باید دروغ بگی!!....... تا همیشه تو فکرت باشن!!...

باید هی رنگ عوض کنی!!!......... تا همیشه دوستت داشته باشن!!!.....

اگه ساده ای!! اگه باوفایی!! اگه یک رنگی!! مطمئن باش اکثر اوقات تنهایی!!!!!!.....

شنبه 12 فروردين 1391برچسب:, :: 11:0 ::  نويسنده : مصطفی احمدی
دوست یعنی کسی که وقتی هست آروم باشی و وقتی نیست چیزی توی زندگیت کم باشه
دوست یعنی اون جمله های ساده و بی منظوری که میگی و خیالت راحته که ازش هیچ سوء تعبیری نمی شه
دوست یعنی یه دل اضافه داشتن برای اینکه بدونی هر بار دلت می گیره یه دل دیگه هم دلتنگ غمت می شه
دوست یعنی وقت اضافه ... یعنی تو همیشه عزیزی حتی توی وقت اضافه
دوست یعنی یه راه دو طرفه٬ یه قدم من یه قدم تو ...اما بدون شمارش و حساب و کتاب
پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:, :: 19:55 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

شقایق باشد یا نباشد باید زندگی کرد. چون زندگی ارزش است. هرچند که چگونگی آن درخور اهمیت است، اما شرط برای زنده بودن نیست. چون نمی توان زندگی را فنا کرد. کسی که زندگی را فنا می کند، زنده نیست. و کسی که مرگ را دعا می کند یابنده نیست. پس ناگزیزیم که زنده بمانیم چون کسی منتظر ماست، شاید مادر یا شاید پدر یا شاید برادر و خواهر و یا شاید همسر و یا شاید شقایق و عشق و بهار!!!

یک شنبه 6 فروردين 1391برچسب:, :: 20:30 ::  نويسنده : مصطفی احمدی
بعضیها مرد به دنیا میان ، بعضیها روزگار مردشون میکنه ، بعضیها مرد هستن ولی روزگار نامردشون میکنه.....
صفای رفیقی که مرد به دنیا اومده ، و تواین روزگار نامرد ، مرد میمونه
شنبه 5 فروردين 1391برچسب:, :: 21:40 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

کل بازی هستی چنان زیباست که تنها خنده میتواند پاسخ آن باشد...

تنها خنده میتواند خنده میتواند عبادت و شکر واقعی باشد....

شنبه 27 اسفند 1390برچسب:, :: 9:34 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

یادش بخیر شیراز - تخت جمشید

جای شما خالی!!!

سورپرایزش ادامه مطلب!!

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:, :: 12:36 ::  نويسنده : مصطفی احمدی
 

دلتنگی همیشه از ندیدن نیست....

لحظه های دیدار با همه زیبایی اش....

پر از دلتنگی است!!

شنبه 20 اسفند 1390برچسب:, :: 22:32 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

جاذبه در زمین نیست..  

در چشمان توست...

اگر بهشتی باشد...

به یقین از آن من است..

که به جاذبه نگاهت..

ایمان آوردم.

جمعه 19 اسفند 1390برچسب:, :: 13:11 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

دستت را بیاور....

مردانه و رنانه اش را بی خیال...

دست بدهیم به رسم کودکی...

به رسم دوستی...

به رسم معرفت....

قرار است هوای هم را بی اجازه داشته باشیم..!

دستت را بیاور...

چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:, :: 10:5 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

سلام دوستان

این چند وقته نبودم

جای شما خالی یه هفته با دوستان شیراز بودیم.

هفته گذشته هم با بچه های دانشگاه اردو مشهد بودیم.

نائب الزیاره همه شما هم بودیم.

یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:, :: 22:36 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

ما آمده ایم زندگی کنیم تا قیمت پیدا کنیم
نه اینکه به هر قیمتی زندگی کنیم


زندگی ما حکایت مرد یخ فروشی است که از او پرسیدند : فروختی ؟
گفت : نه ، ولی تمام شد!

جمعه 28 بهمن 1390برچسب:, :: 9:29 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

به نظر من فهم و شعور رو نمیشه به کسی یاد داد!!

چون ذاتیه!!!!

پس خودمون رو خسته نکنیم، یا طرف داره یا نداره!!

این موضوع برای من در طول یکسال گذشته اثبات شده.

برای شما چطور؟؟؟

از دوران راهنمایی به یاد دارم که یکی از معلمام میگفت:

" برای کسی که میفهمه هیچ توضیحی لازم نیست ولی برای کسی که نمیفهمه هر توضیحی اضافه است."

سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:زندگی , :: 20:41 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ پرشی دارد اندازه ی عشق

زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود

زندگی تجربه ی شب پره در تاریکی است

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد

زندگی دیدن یک باغچه از پنجره ی مسدود هوایماست

زندگی یافتن سکه ای  در جوی خیابان است

زندگی هندسه ی ساده و یکسان نفسها است

زندگی مجذور آینه است

زندگی ضرب زمین در ضربان دل ماست

زندگی نوبر انجیر است در دهان گیتی تابستان

زندگی رسم خوشایندیست

زندگی سوت قطاریست که در خواب پلی می پیچد

خبر رفتن موشک به فضا.....

لمس تنهایی ماه ....

بوییدن گل در کژایی دیگر .....

......

 

شنبه 15 بهمن 1390برچسب:, :: 22:26 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

تو بارون که رفتی شبم زیر و رو شد

یه بغض شکسته رفیق گلوم شد

تو بارون که رفتی دل باغچه پشمرد

تمام وجودم توی آینه خط خورد

هنوز وقتی بارون تو کوچه میباره

دلم غصه داره دلم بی قراره

نه شب عاشقانه است نه رؤیا قشنگه

دلم بی تو خونه دلم بی تو تنگه

یه شب زیر بارون که چشمم به راهه

میبینم که کوچه پر نور ماهه

تو ماه منی که تو بارون رسیدی

امید منی تو شب نا امیدی

 

نمیدونم چرا امشب اینقدر دلم گرفته!!!

داشتم به یکی از آهنگ های سیاوش قمیشی گوش میدادم.

گفتم تایپش بکنم اینجا هم باشه!!!

شرمنده که باعث رنجش خاطر شما هم شدیم!!!!

 

یک شنبه 2 بهمن 1390برچسب:, :: 9:24 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

 نمی دانم به جرم چیدن کدامین سیب سرخ.......

از بهشت وجودت رانده شده ام؟........

و طنم،گر چه از تو تنها نامی شنیده ام........

ولی عطر وجودت با بند بند وجودم در آمیخته.......

وطنم،روزی به سویت خواهم آمد.....

با کوله ای پر از درد و رنج......

با زخم های ناسوری که غربت بر پیکر نیمه جانم به یادگار نهاده.......

آری روزی باز خواهم گشت......

تا رنجنامه ی قطور غربتم برای همیشه به پایان رسد.......

پس آغوش بگشا ای وطن......

و مرا همچون مادر جدا مانده از فرزند در آغوش گیر......

و بر زخم های عریان جسم و روحم مرهم باش......

آری روزی باز خواهم گشت......

و پروانه صفت بر گرد کعبه وجودت صد بار طواف خواهم کرد......

و بر بلندای، بیکران بامداد پر مهرت......

عظمت خورشید نقاشی می کنم.......

تا مرهمی باشد از صداقت و لبخند........

بر کهنه زخم های مظلوم پیکرت.......

آری روزی باز خواهم گشت......

و تیرگی ها را از وجودت پاک خواهم کرد......

وبه جای آن،خواهم نوشت.......

روشنایی،عشق،امید......

آری روزی باز خواهم گشت........

و با هم خورشید را بوسه خواهیم زد......

و بر آن خواهیم نوشت......

ما آمده ایم،تا تو را میان فرزندان آدم قسمت کنیم......

تا هر چه تاریکی است،روشن......

هر چه تلخی است، شیرین......

هر چه جدایی است،وصل....

و همه ی رنگ ها بی رنگ شوند.......

تا فرزندانمان فارغ از هر رنگ......

طعم شیرین زندگی در بهشت وطن را بچشند........

و آن گاه دوباره متولد خواهم شد......

و این بار زندگی زیباست.......

آری روزی به سویت خواهم آمد ای وطنم .......

پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 19:12 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

مردی با اسب و سگش در جاده ای راه می رفتند.هنگام عبور از کنار درخت عظیمی صاعقه ای فرود آمد و آن ها را کشت.اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت.گاهی مدت ها طول می کشد تا مرده ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.پیاده روی درازی بود تپه بلندی بود آفتاب تندی بود عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند.در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می شد و در وسط آن چشمه ای بود که آب زلالی از آن جاری بود.
رهگذر رو به مرد دروازه بان کرد و گفت:روز به خیر اینجا کجاست که انقدر قشنگ است؟
دروازه بان: روز به خیر اینجا بهشت است
رهگذر:چه خوب که به بهشت رسیدیم خیلی تشنه ایم
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت:می توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می خواهد بنوشید
رهگذر:اسب و سگم هم تشنه اند
دروازه بان:واقعا متاسفم.ورود حیوانات به بهشت ممنوع است
مرد خیلی ناامیدشد چون خیلی تشنه بود اما حاضرنبودتنهایی آب بنوشد.از نگهبان تشکرکردوبه راهش ادامه داد.پس ازاینکه مدت درازی ازتپه بالارفتند به مزرعه ای رسیدند.راه ورودبه این مزرعه دروازه ای قدیمی بودکه به یک جاده خاکی بادرختانی دردوطرفش باز می شد.مردی درزیرسایه درخت هادرازکشیده بود و صورتش راباکلاهی پوشانده بود احتمالاخوابیده بود
رهگذرگفت:روز به خیر
مردباسرش جواب داد
رهگذر:ماخیلی تشنه ایم من اسبم و سگم
مردبه جایی اشاره کردوگفت:میان آن سنگ هاچشمه ای است.هرقدرکه می خواهیدبنوشید.مرد اسب و سگ به کنارچشمه رفتندوتشنگی شان رافرونشاندند.رهگذرازمردتشکرکرد.مردگفت:هروقت که دوست داشتید می توانیدبرگردید
رهگذرپرسید:فقط می خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
مردپاسخ داد:بهشت
رهگذر:بهشت؟! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
مرد:آنجا بهشت نیست دوزخ است
رهگذر حیران ماند و گفت:باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می شود!
مرد گفت: کاملا برعکس در حقیقت لطف بزرگی به ما می کنند
.چون تمام آن هایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند همانجا می مانند..........

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد